ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

آب نمی خواهد و تشنه شهید می شود.

07 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

آب نمی خوام
یک جوان کم سن و سال دیدم ، افتاده بود گوشه سنگر… از وضعش معلوم بود که رفتنیه کنارش نشستم بهش گفتم: وایسا الان می رم برات آب میارم.
دستم را گرفت و گفت : نه حاجی آب می خوام چی کار؟
فقط زودتر از اینجا برو … اصرار کردم نه حتما باید برم برات آب بیارم …..
باز گفت : آب نمی خوام. الان که آقا میاد. اگر تشنه ام نباشه، چه جوری تو صورتش نگاه کنم؟ داستانهای کوتاه زندگی به سبک شهدا، ص132.

 نظر دهید »

عاشق را از روی معشوق می شناسند

07 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

#عاشق_را_از_روی_نشان_معشوق_می_شناسند
داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته های بعثی تبادل می کردیم که ژنرال حسن الدوری رئیس کمیته وفات ارتش عراق گفت: چند تا شهید هم پیدا کردیم که تحویلتون می دیم تا به فهرستتون اضافه کنین. یکی از شهدایی که عراقی ها پیدا کرده بودند، پلاک نداشت. سردار باقر زاده پرسید: «از کجا می گید این شهید ایرانیه؟ این که هیچ مدرکی برای شناسایی ندار.»!….
پاسخ عراقی ها جگرمان رو حال آورد.
ژنرال بعثی گفت: با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روش نوشته بو«یا حسین شهید» فهمیدیم ایرانیه . هدیه به روح ارواح طیبه تمام شهدا صلوات. روای : محمد احمدیان . زندگی به سبک شهدا . مهدی نقدی، ص110

 نظر دهید »

ادامه روزهای سپری شده حوزه

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

#قسمت_دوم
سال بعد شروع شد و با اساتیدی آشنا شدم که عطر وجود و روحانیتشان بعد از سال ها هنوز استشمام می شود و با عطر وجود و معنویت آنهاست که آرامش می یابم و نفس می کشم و روح پرواز در من زنده می شود این اشخاص
نقطه اوج من بوند آرام آرام به من پرواز را یاد می دادند. یک روز به سرزمین کتابها وارد شده بودم و در حال سیر در میان کتاب ها بودم که با صدای یکی از اساتید متوجه حضور کسی شدم. از نام و نشانم سوال کرد. این باعث شد من شوق آرامش را در وجود ایشان ببنیم و هرگاه می خواستم ارامش یابم یا شوق پرواز به او می نگریستم تا دوباره انرژی پرواز داشته باشم.
روز ها می گذشت در کنار اساتید و راهنمایان بحث و درس ها آرام بود شیب مسیر هم آرام یک روز می خواستند ما را به به امامزاده در اطراف ببرند اما من هنوز در گوشه خلوت تنهایی خود، مثل پرنده ای که بالش شکسته کمی پرواز به سمت بالا بعد دوباره به پایین می افتادم دوباره در گوشه ای تنها می نشستم و دوست نداشتم دیگر پرواز نمایم، اما با اصرار آنها کمی در محیط گردش می کردم در آنجا محیط رنگارنگ طبیعت نمونه ای از زیبایی را به اوج خود می رساند و ما را به سمت نقاش آن هدایت می کرد. در ادامه آن با دوستان به منظور دیدن زیبایی های طبیعت ، درختان و شنیدن تسبیح پرندگان به کنار نهر آب رفته بودیم تا زیبایی های بیشتری از عظمت خداوند را به نظاره بنشینیم. مراسم ان روز بسیار زیبا و خوب بود اما نمی دانم چرا هنوز درونم متلاطم بود.گردش ان روز ما که هر کدام درسی از زندگی برایمان بود تمام شد.
اکنون دوباره ادامه مسیر قبل ، مسیر مبارزه با آفاتی چون ، غیبت ، گناه ، ریا و سمعه که در کمین عقل و قلب ما بودند اساتید در طول مسیر به هر کدام از آفات که می رسیدیم ما را راهنمایی میکردند این چه آفتی است مراقب باشید درخت انسانیت شما را خشک نکند ، و …… علاوه بر آزمون درس و بحث باید در آزمون انسانیت هم شرکت می کردیم آن روز ها همراه با توجهات خداوند تمام شد . هنوز در ادامه مسیر حرکت بودیم مسیر پستی و بلندی بسیاری داشت اما باید ادامه می دادم در ادامه مسیر حرکت ما را به مشهد مقدس ببرند از قبل اطلاع داده شده بود اما من نمی توانستم پرواز نمایم چون وحشت در طول مسیر قبلی امکان پرواز را از من سلب می کرد اما با اصرار مدیر و آمدن دختر عمو به منزل ما جهت خداحافظی و با گریه های او من هم به پرواز در آمدم وحشت مسیر در من مانعی ایجاد نمی کرد در طول مسیر ، بودن درکنار اساتید و دوستان دیگر پرواز را برایم آسان می ساخت در طول مسیر مسیر سخت ف ناهموار، طاقت فرسا و من هم روحی نا ارام داشتم اما بالاخره به مأمن رسیدیم.
در ابتدای ورودمان گلدسته های طلایی به استقبال ما آمدند همراه با صدای نقاره خانه ای که ورود ما را گزارش می داد وکبوتر ها ی که در اطراف کعبه عشق به طواف می پرداختند و جان خود را از غبار غفلت شستشو می دادند ، عطر بالهای ملایک از دور استشمام می شد ، دست و روی خود شسته غبار راه زدوه و وضوی عشق گرفته و سجده بر آستان دوست نهادیم ، ما وارد حرم شدیم نورانیتی در آن مکان وجود داشت که تاریکی های درونی ما را روشن می خواست ، خوردن آب سقا خانه که عطش درونی مرا خاموش می -نمود ، می توانست مزه آن را برای همیشه ماندگار نماید در آن مهمانی میزبان رسم مهمانی را به خوبی ادا کرد ، اکنون من مثل همان آهویی شده بودم که این بار به دامان امام رضا(ع) پناهنده شده بود که ضامنم برای ادامه مسیر باشد چون که هرچه به سرزمین دانایی نزدیک تر می شدیم مسیر پرواز مشکل و انحرافات و راههای که هرکدام ما را به سمت خود راهنمایی می کردند بیشتر که می توانست ما را از مسیر اصلی دور نماید می خواستم که ضامنم باشد که وحشت مسیر و ترسها مرا بر جای خود میخ کوب نکند بعد از چندین روز زیارت دوباره عازم بازگشت به سمت شهر خود شدیم با امام رضا(ع) خداحافظی کردیم در طول مسیر زیارتگاهی از دور مثل گنبد خضرای مدینه نمایان می شد که جلوه زیبایی را به نمایش می گذاشت هر کدام در طول مسیر جلوه ای از زیبایی و عظمت بود که زبان را توان وصف نیست . هنگام برگشت به شهرمان با لبخند ها و چهره معنوی اش مرا تا رسیدن به منزل بدرقه نمود .
بعد از سال ها که من هر کجایی می رفتم جهت خاموش شدن تلاطم درونی و ارامشم درونی ام ، همچنان بی فایده بود اما ندانستم این تلاطم و نا آرامی درونی ام چی بود که همچنان ادامه دارد ……… ان شاء الله در سرزمین دیگری ماوا گزینم تا به ارامش همیشگی برسم .
1

 نظر دهید »

روزهای سپری شده حوزه، رزوهایی با خاطرات شیرین

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی
به قلم خودم
روزهای سپری شده


یا أَیهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ؛ ای انسان! تو با تلاش و رنج بسوی پروردگارت می‌روی و او را ملاقات خواهی کرد! » اکنون رنج و تلاش ادامه می یابد به سوی مسیر جدید ، حوزه علمیه الزهرا(س)محیطی آرام ساده ، بی ریا ، گرم ، با درختانی سبز و کوچک که آنها نیز مسیر کمال خود را طی می کردند .صبح آن روز مادر آب و قرآن به دست مرا به یاری خداوند به سمت سرزمین و چشمه دانایی ها و کمال بدرقه نمود روزی که ملائک ها بالهای خود را به منظور استقبال از ما سنگ فرش قدمهایمان نموده بودند.
مسیر سبز اطراف نورانی، ولی در مسیر باید مراقب بود اینجا دیگر فرعون نفس در کمین نشسته بود باید با دیو نادانی ها مجاهده می نمودیم و اسب سرکش جهالت را مسخر خود می نمودیم. هنگام ورودمان با اسفند و صلواتی که بوی عطرش فضای آنجا را روحانی و ملکوتی می کرد استقبال شدیم. برای ادامه مسیر با نقشه هدایت و فانوسی به دست توسلی جستیم تا مسیر حرکتمان را آغاز نماییم مسیری تا بی نهایت ، مسیری که ابتدایش با شن ، ماسه و پوتین ها و نخل های سر بر افراشته ای شروع شد که می خواست صبر و استقامت زنان و مردان را در دفاع از این مرز و بوم به نمایش بگذارد ، باید به سال های قبل خود می نگریستم و کوله بار تجربه ها را با خود حمل می کردم با یاد و نام شهدایی که به سرزمین آلاله های بی قرار پرواز نمودند شروع شد ، از آنها خواستیم که در ادامه مسیر ما را ثابت قدم بدارند تا حافظ و حامل پیام خون آنان باشیم .
در طول مسیر با اساتیدی همرا ه شدم که هر کدام دریایی بودند از علم و معرفت و دانایی که ما تشنگان و عاشقان جویای معرفت را به اوج کما ل معرفت و دانایی می رساندند و ما را در دریای علم و معرفت خود غوطه ور می کردند، روز ها بحث و کلاس گرم می گذشت روز هایی که باید بر سر کلاس امام صادق و امام باقر(علیهما السلام) می نشستیم تا گوش جان به نوای خوش آنها بسپاریم روز ها می گذشت و از پرواز به سرزمین آلاله های بی قرار خبری نبود و من خسته و نا امید در گوشه ای و مدام در فکر، پس این پرواز چی شد؟ مگر اینجا انسان به پرواز در نمی آید؟ مگر اینجا آرامش نمی یابد؟ پس آن آرامش و پرواز کجاست ؟ همچنان روز ها سپری می شد با خاطراتی که من در طول این مسیر همراه داشتم پاییز تمام می شد تعطیلات عید فرا می رسید دوباره طبیعت ، زندگی ، مرگ و رستاخیز را در ذهن ها تداعی می کرد حوزه هم آماده می شد برای جشن طبیعت همه چیز در حال نوشدن و زنده شدن اما مثل این که قلب من برای همیشه مرده بود و زندگی نداشت، البته در طول مسیر هرکدام از دوستان می خواستند شاد بودن را در وجودم تزریق نمایند اما مثل این که آن ها چیزی نبود که از ته دل و قلبم مرا آرام نماید وشعله مرا از درون خاموش نماید اما من ندانستم آن چی بود که هیچگاه مرا آرام درونی نکرد ، عید آن سال شروع شد اما با خاطره ای که هیچگاه فرامش نمی کنم . یک ماه از بهار گذشته بود درست در زمانی که طبیعت زنده شده بود و در اوج زیبایی و رشد ، درختان درحال شکوفه دادن و پرندگان سرود زندگی می خواندند درخت زندگی پدر بزرگم که شوق عروج را در من زنده می کرد برای همیشه خشک شد و هر برگی از آن در یاد و خاطراتمان برای همیشه به یادگار ماند. اما آن سال با اتفاقاتش تمام شد.
 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟