بهار انقلاب
یا ابن الحسین(عج)
بوی بهار انقلاب و پیروزی حق بر باطل به مشام می رسد.
کاش روزی برسد که ظهور نمایی و بوی بهار عدالت و حضور تو به مشام برسد و ما را مدهوش خویش نماید.
یا ابن الحسین(عج)
بوی بهار انقلاب و پیروزی حق بر باطل به مشام می رسد.
کاش روزی برسد که ظهور نمایی و بوی بهار عدالت و حضور تو به مشام برسد و ما را مدهوش خویش نماید.
یا ابن الحسن(عج)
هوای زمستان همه جا را سرد کرده است چرا که زمستان در انتظار بهار است تا با آمدن آن سردی برود و گرما بگیرد.
هوای قلبهایمان نیز سرد و زمستانی است و انتظار آمدن بهار ظهورت را دارد تا گرما بگیرد .
پس بیا و گرما بخش قلبها و وجودمان باش.
یا ابن الحسن(عج)
دیگر توان ادامه نیست. مغز و قلبم رو به تعطیلی است.
محیط درگیر و شرایط نا مساعد است. کاری نمی توان پیش برد نیاز به آذوقه و مهمات است .
فرمانده دستور بفرماید نیروهای تازه نفس جهت یاری از راه برسد دیگر نیرو و نفسی برایم نمانده
اللهم عجل لولیک الفرج
محیط امن و آرام خانواده
محیط امن و آرام خانواده محیطی است که در آن رحمت، مهر و عطوفت والدین بر فرزندان جاری می گردد و امید روزهای بهاری را می دهد.
لبخند مادر شادی را در قلب اعضای خانواده مهمان می کند تا روح و جسم آنها تا دور دست ها سیر کند و در سرزمین دعا و نیایش آرام گیرد.
استقامت پدر انسان را در مقابل طوفان حوادث و بالایا محکم نگه می دارد و او را به سمت تکیه گاهی محکم تری چون خدا سوق می دهد.
محبت به موجودات
همه جا را برف فرا گرفته بود. زهرا گوشه اتاق جلوی بخاری نشسته بود. درس های عربی¬اش را مرور می کرد. غبار پنجره را پوشانده بود. زهرا گفت: چه هوای سردی است. چه برفی می بارد! مادرش مشغول آشپزی بود گفت: زهرا چیزی شده؟ چیزی می خواهی؟
زهرا گفت: نه مادر می¬گویم : هوا سرد است.
مادر ش گفت: خوب زمستان است، هوا باید سرد باشد در این هوای سرد یک چیز گرم مثل چایی یا سوپ می تواند سردی هوا را از وجود آدم کمتر کند.
زهرا گفت: بله اگر بود خوب بود.
مادرش داخل آشپزخانه رفت: کاسه ای سوپ آورد و در مقابل زهرا گذاشت گفت: این هم یک سوپ گرم برای زهرا خانم.
زهرا با خوشحالی از مادرش تشکر کرد.
بلند شد رفت دستش را بشوید، از گوشه پنجره هوای بیرون را نگاه کرد، چقدر برف! از خوشحالی ذوق زده شده بود. ناگهان با دیدن پرنده کوچکی که در گوشه ای از برفها، خودش را مچاله کرده بود، دهانش باز ماند و ذوقش پرید گفت: مادر بیا این پرنده کوچک را بیین از سرما مچاله شده . مادرش گفت: خدای من! بیچاره چقدر مظلوم است.
زهرا گفت: مادر من می خواهم بروم پرنده را بیاورم.
مادرش گفت: زودتر برو تا از این مچاله تر نشده.
زهرا کتش را پوشید بیرون رفت.
پرنده کوچولو را آرام از کنار برف ها برداشت. در گوشه کتش قرار داد داخل اتاق شد. کنار بخاری گذاشت چند دقیقه نگذشته بود پرنده از مچالگی بیرون آمد. با جیر جیر کردن خوشحالی و تشکرش را ابراز نمود.
:leaves::leaves:
چتر شادی
باران شدیدی می بارید. همه جا را آب فراگرفته بود. نرگس هنوز از مدرسه به خانه نیامده بود . مادرش با نگرانی هوای بیرون را نگاه می کرد . نکند باران زیاد شود و نرگس هنگام بازگشت اتفاقی برایش بیفتد؟ زمان به سختی می گذشت. هر ثانیه اش برای او به اندازه یکسال بود. نگرانی و دلتنگی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. با همسرش مسأله را در میان گذاشت. او گفت: چند دقیقه صبر کن اگر خبری نشد، بعد دنبالش می رویم. یک ساعت گذشت خبری نشد . مادر طاقت نیاورد از مغازه چتری خرید با پدر به مدرسه نرگس رفتند تا علت را جویا شوند. نرگس هنوز تعطیل نشده بود. چند دقیقه ای خانه مستخدم مدرسه ماندند. زنگ مدرسه به صدا در آمد نرگس با دیدن پدر و مادرش با خوشحالی در آغوش آنها پرید.