سوختن شیرین
سوختن شیرین
در دوران نوجوانی به داستان و داستاننویسی خیلی علاقه داشتم. حتی در آن زمانها از خودم قصههای کودکانه میساختم و برای خودم میخواندم.
علاقه من به کتاب و کتابخوانی تا اندازهای بود که هر هفته یا هر چند روز یکبار پای ثابتم کتابخانه بود. از خواندن کتاب حالم خوب میشد و لذت میبردم و آنچنان عشق و علاقه که به کتاب داشتم که به چیزهای دیگر به آن حد علاقه نداشتم.
برای خودم برنامهای داشتم و حتی هر کتابی حتی خارج از سنم و مناسب سن بزرگترها بود، را هم مطالعه میکردم؛ آن موقع پشتکارم برای نوشتن و .. خوب بود.
کتابخانه شهرمان در خیابان ولیعصر(ع) و در کنار مسجد ولیعصر(ع) بود. مسئول کتابخانه آقای روحانی خوش برخوردی بود که هرگاه به آنجا میرفتم؛ حس عجیب معنوی خاصی داشت. من باید یک یا دو خیابان را طی میکردم تا به آنجا برسم و حتی گرما و سرما برایم معنا نداشت، چون عشق به کتاب و کتابخانه در من شعله میکشید. در یکی از همان روزها من به کتابخانه رفتم و وارد کتابخانه شدم، به سمت قفسه کتاب مورد نظرم رفتم، کتابی را به امانت گرفتم، آقای روحانی کتاب را برایم ثبت کرد و به سمتم تعارف کرد. من کتاب را با تشکر از او گرفتم، از کتابخانه بیرون آمدم، قدم در پیادهروی خیابان گذاشتم و به سمت خانه حرکت کردم. در همین حین ناگهان متوجه صدای مردی از پشت سرم شدم، رویم را که برگردادنم غافلگیر شدم، داییام بدون برنامه قبلی به شهرمان آمده بود و او که در آن خیابان در حال عبور و متوجه حضور من در پیاده رو شده بود، با موتور ایستاد و به من گفت:
سوار شو تا تو را به خانه برسانم.
من هم بعد از روبوسی و تشکر سوار شدم، اما در حین حرکت حواسم نبود، پایم را بر روی اگزوز موتور گذاشتم و تا به خانه رسیدم پایم سوخت، اما من خجالت میکشیدم که به داییام بگویم بایست پایم میسوزد. هنگامی که به خانه رسیدیم با سلام و احوالپرسی عجلهای با زن دایی و فرزندانش به سمت اتاقم رفتم و جوراب را از پایم که بیرون آوردم، پوست پایم همراه با جوراب کنده شد و سوزشی سخت پایم را فرا گرفت که طعم کتابخانه رفتن را برایم تلخ کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگویم به نزد دایی و زن دایی رفتم و نشستم و با سوزش پا آن درد را تحمل کردم و فردایش به درمانگاه رفتم و با پماد و باند زخم تا چندین هفته پایم را مداوا میکردم و در آن روزها حسرت دوباره به کتابخانه رفتن بر دلم مانده بود.
آن سوختگی و سوزش پا، درست است که سوزش بود، ولی سوزشش برایم شیرین بود و هر زمان به یاد آن روز و خاطره میافتم؛ لذت مطالعه یا آن سوزش را برایم کمرنگ میکند.