داستان قرآنی زنی به نام اسماء
11 مرداد 1399 توسط یا کاشف الکروب
داستان قرآنی زنی به نام اسماء کاروان کوچک، راهِ دراز بیابان را در پیش گرفته بود. آفتاب در حال ِ غروب کردن بود، امّا هنوز از آب و آبادی خبری نبود. مرد و زن هر دو بر شتری سرخ موی نشسته بودند. اسماء سرش را از کجاوه1 بیرون آورد و نگاهی به دور دست انداخت.… بیشتر »