تازه او را نشاختیم
13 خرداد 1400 توسط یا کاشف الکروب
#تازه_او_را_شناختیم آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمی شناختیم. هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم! گفت: ایرادی نداره .. یک برنزیت زیر خود انداخت و خوابید. صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت: برادر خرازی شما جلو بایستید.… بیشتر »